آن سوخته جمال، آن گم شده وصال، آن بحر وفا، آن کان صفا، آن خواجه ایام، آن عتبة الغلام رحمة الله علیه، مقبول اهل دل بود و روشی عجیب داشت. ستوده به همه زبانها و شاگرد حسن بصری بود. وقتی به کنار دریا می گذشت عتبه بر سر آب روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آیا این درجه به چه یافتی؟


عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن می کنی که او می فرماید، و ما سی سال است تا آن می کنیم که او می خواهد.


و این اشارت به تسلیم و رضاست و سبب توبه او آن بود که در ابتدا به کسی بیرون نگرست. ظلمتی در دل وی پدید آمد، آن سرپوشیده را خبر کردند. کسی فرستاد که: از ما کجا دیدی؟


گفت: چشم.


سرپوشیده چشم برکند و بر طبقی نهاد و پیش وی فرستاد و گفت: آنچه دیدی می بین.


عتبه بیدار شد و توبه کرد وبه خدمت حسن رفت تا چنان شد که قوت را کشت جو به دست خود کردی، و آن جو آرد کردی، و به آب نم دادی، و به آفتاب نهادی تا خشک شدی، و به هفته ای یکبار از آن بخوردی و به عبادت مشغول بودی، و بیش از آن نخوردی. گفتی: از کرام الکاتبین شرم دارم که به هفته یکبار با خبث خانه باید شد.


نقل است که عتبه را دیدند جایی ایستاده و عرق از وی می ریخت. گفتند: حال چیست؟


گفت: در ابتدا جماعتی به مهمان آمدند. ایشان از این دیوار همسایه پاره ای کلوخ بازم کردم تا دست بشویند. هر وقت که آنجا رسم از آن خجالت و ندامت چندین عرق از من بچکد، اگر چه بحلی خواسته ام.


عبدالواحد بن زید را گفتند: هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شد به حال خویش؟


گفت: یکی را دانم که این ساعت درآید.


عتبه الغلام درآمد. گفت: در راه کرا دیدی؟


گفت: هیچ کس را.


و راه گذر وی بر بازار بود.


نقل است که هرگز عتبه هیچ طعام و شراب خوش نخوردی. مادر وی گفت: با خویشتن رفق کن.


گفت: رفق وی طلب می کنم که اندک روزی چند رنج کشد و جاوید در راحت و رفق می باشد.


نقل است که شبی تا روز نخفت و می گفت: اگرم عذاب کنی من تو را دوست دارم، و اگرم عفو کنی من تو را دوست دارم.


و عتبه گفت: شبی حوری را بخواب دیدم. گفت: یا عتبه! بر تو عاشقم.


نگر چیزی نکنی که به سبب آن میان من و تو جدایی افتد.


عتبه گفت: دنیا را طلاق دادم. طلاقی که هرگز رجوع نکنم، تا آنگاه که تو را بینم.


نقل است که روزی یکی براو آمد واو در سردابه ای بود. گفت: ای عتبه!مردمان حال تو از من می پرسند. چیزی به من نمای تا ببینم.


گفت: بخواه! چه ات آرزو است؟


مرد گفت: رطبم می باید.


و زمستان بود. گفت: بگیر!


زنبیلی بدو داد پر رطب.


نقل است که محمد سماک و ذوالنون به نزدیک رابعه بودند. عتبه درآمد و پیراهنی نوپوشید و می خرامید. محمد سماک گفت: این چه رفتن است؟


گفت: چگونه بنخرامم، و نام من غلام جبار است.


این کلمه بگفت و بیفتاد. بنگرستند. جان داده بود. پس از وفات او را به خواب دیدند، نیمه ای روی سیاه شده. گفتند: چه بوده است؟


گفت: وقتی بر استاد می شدم مردی را دیدم. در وی نظر کردم بار خدای بفرمود تا مرا به بهشت بردند. و دوزخ بر راه بود. ماری از دوزخ خویشتن به من انداخت. نیمه ای از رویم بگزید، گفت نفحة بنظرة. اگر بیش کردتی بیش گزیدمی. رحمة الله علیه.